طاها گلیطاها گلی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

شیرین ترین هدیه زندگی ما

هدیه روز کودک ۲

اینم هدیه ی ماماجی به مناسبت روز کودک شازده کوچولوم (البته خاله سحر هم یه هدیه گرفته خودشم از مال همه ی ما گرونتر ولی هنوز عکسش در دسترس نیست) یه ظرف سوپ خوری واسه جیگرم مبارک ...
28 مهر 1393

فهمیدن جنسیت گلم

فندق مامان در تاریخ ۹۳/۶/۹ من و بابایی شما بعد رفتن پیش دکتر مراقبت رفتیم سونوگرافی نوین(یکی از بهترین وبهترین سونوگرافی های تبریز) من و بابایی تو اتاق انتظار نشسته بودیم و داشتیم نظر پراکنی میکردیم البته بیشتر من، من می گفتم فکر نکنم جنسیت بچه رو به این زودی بگن الان میگن برین واسه ماه بعد.آخه زودتر از سه ماه نمی گن وقتی نوبتمون شد و رفتیم تو،من هی عجله می کردم بیشتر برا این که بفهمم در رابطه با سلامتیت و رشد اندام هات مشکلی نباشه،آخه میدونی گلم دوران بارداری دوران خیلی سختیه،از یه طرف نمی خوای استرس داشته باشی که برا جنین خوب نیست از یه طرفم استرس اینو داری که بفهمی جنین حالش خو...
24 مهر 1393

خاطره ـخاطره

  ماه رمضون بود،با ماماجی رفته بودیم برای اولین بار سونو تا از سلامتی شما،شازده کوچولو خبر بگیریم.بعد از سونو و خبر سلامتی جنابعالی به بابا زنگ زدم وخبر دادم و در ادامه گفتم من خیلی گشنمه گفت:با مامان برین یه چیزی بخورین، گفتم:ماه رمضونه همه جا بسته است جونم برات بگه: تا ما(من و ماماجی) بریم مطب دکتر بایبوردی که نزدیک بود،بابایی بله بابای جنابعالی نه بابای من،خودش رو رسونده بود دم مطب تا واسه ما یعنی من و شما،شا پسر ناهار بخره،اونم بابایی که فقط نیم ساعت می کشه که شلوارشو تنش کنه .   ...
24 مهر 1393

اولین دیدار

عزیز دلم اولین بار ما شما رو در تاریخ ۹۳/۴/۱۸ در سونوگرافی دکتر شادی گرانمایگان که با ماماجی رفته بودم دیدیم خوب البته زیاد مشخص نبودی ولی همین که فهمیدیم سالمی و قلبت میزنه خدا رو صد هزار بار شکر. ...
24 مهر 1393

شنیدن خبر آمدنت

عصر همون روز با بابایی رفتیم دکتر و آزمایشگاه تا از زبون دکتر بشنویم شاید بلکه باورمون شه که یه تو راهی ناز داریم. خدایا شکرت که ما رو نا امید نکردی ...
22 مهر 1393

نخودی یا فندقی

عزیز دل مامان من شما رو نخودی،نخودی من، خطاب میکنم،اما بابایی میگه بگو فندق. بپرس چرا؟ آخه میگه فندوق قیمتش از نخود گرونتره،عزیز من لیاقتش بیشتر از ایناست... ...
22 مهر 1393

بدون عنوان

بنام خدا سلام عزیز دل مامان من و بابایی نزدیک یه ساله که منتظر شنیدن خبر آمدن عزیز دلمون هستیم. مامانی؛نخودی مامان؛خیلی ناز می کردی واسه اومدن ما رو خیلی منتظر گذاشتی اما در مقایسه با دیگران زیادم منتظر نشدیم. راستش ماه رمضون سال گذشته(۹۲) بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم که سه نفر شیم هر ماه که گذشت انتظار ما بیشتر می شد آخه خبری از شما نمی شد درست روز چهارشنبه٫ ۴تیر ماه ۹۳ بود که من از پله های خونه خوردم زمین و انگشتهای پای راستم در رفتن و روی پام ترک برداشت. بابایی هل شده بود البته دایی تورج خونه ما بود باهم کمک کردن که منو ببرن دکتر٫ رفتیم ماماجی (مامان مامانی) رو از خونه برداشتیم که ب...
22 مهر 1393

بدون عنوان

  ه هان ای پسر عزیز  دلبند بشنو ز پدر نصیحتی چند زین گفته سعادت تو جویم پس یاد بگیر هر چه گویم می باش به عمر خود سحر خیز از خواب سحر گهان بپرهیز... ...
22 مهر 1393